ساعت ۲۰:۴۰ بیستم اسفند ماه ۱۴۰۱
از نزدیک ترین آدم زندگیم ناامید شدم . احساسات و عواطف و نیاز های من هیچ اهمیتی براش نداره ، انگار که من رو نمیبینه.
دیشب لهام کرد و رفت و امشب یک جعبه شیرینی زعفرانی برام فرستاده. شاید همه شو بریزم تو سطل آشغال.
هیچ احساسی بهش ندارم و ناراحتم .اینقدر ناراحت که دوست دارم هرچی دارم و ندارم اینجا بذارم و برم و فقط دور شم ازین آدم ها. فقط دور شم…
نمیذارم ته این داستان مثل داستان های قبلی بشه.
این دفعه با همیشه فرق داشت .
با غم مینویسم ، پایان …