این قصه هم به سر رسید…

ساعت ۱:۱۶ هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲

کلی اینجا نوشتم و یهو صفحه پرید و پاک شد همه‌اش :))

دو ساعت دیگه باید به سمت مشهد حرکت کنیم و من خوابم نمی‌بره …

دوست ندارم برگردم ولی زندگی همیشه وفق مراد نیست 🙂

خدارو چه دیدید شاید انترنی اومدم قزوین 🙂

امشب دسته جمعی رفتیم زیباشهر ، شهر دوران کودکی …

کلی خاطره زنده شد و برای لحظاتی رفتم توی دنیای دیگه 🙂

شاید نوستالژیک ترین پارت امشب برای من اسباب فروشی وسط بازارچه شهر بود ، جایی که نقش مهمی تو ساخت بسیاری از خاطرات کودکی من داشت .

پیش‌نویس اینجا اینو می‌ذارم تا برگردم و تکمیلش کنم چون باید برم بخوابم زودتر 🙂

پایان

Written by

دیدگاهتان را بنویسید