
ساعت ۱:۲۳ بامداد بیست و سوم خرداد ماه ۱۴۰۲
دلم تنگ شده بود برای نوشتن.
حتی نمیدونم آخرین یادداشتی که اینجا گذاشتم در چه مورد و چه تاریخی بود .
از شروع کردن جمله با کلمه « گاهی » بیزارم چون خیلی شبیه چس ناله های توییتری یا دکلمه های مسخره اول آهنگ های تتلو میشه، اما میخوام اینطور شروع کنم که گاهی هرچقدر هم که تلاش میکنی و به خودت سختی میدی و تاوان میکشی، زندگی اون روی خوشش رو نشونت نمیده که هیچ ، یه فاک بزرگ هم میگیره سمتت.
درست مثل اتفاقاتی که حدود بیست دقیقه بعد از گرفتن عکس کاور این پست افتاد و تا خود الان ادامه دار شده .
چون به خودم و اطرافیانم قول دادم اینجا تا حد ممکن پرایوسی زندگی شخصی خودم و افراد رو حفظ کنم حقیقتش رو بخواید نمیتونم توضیح بدم که چرا وسط بخش چشم به تهران سفر داشتیم و چقدر از نظر ذهنی و روانی و مالی برای این سفر هزینه کردیم و در آخر مسئلهای که چهار سال برای حلش منتظرش بودیم برامون اتفاق نیفتاد .

اما تهران ؟ مثل همیشه فقط خاطرات بد برامون به جا گذاشت .
جدای از بحث همیشگی ترافیک و گرونی ، خاطره بد دیگهای که برامون به جا موند راه ندادن مون به هتل لاله بود
خیر سرمون گفتیم بعد عمری یه حال حسابی به خودمون بدیم و یه شب یه هتل پنج ستاره بریم عشق و حال
حالا داستان اینکه چرا و چطور راه ندادنمون باز به خاطر همون علت پرایوسی افراد ازم نادیده بگیرید

از پارت تهران که بگذریم قزوین و رودسر همیشه همراه اتفاقات خوب و خوشمزه ست مثل این کشف جدیدی که از شیرینی پرستو قزوین داشتیم و زندگی مون به دو قسمت قبل خوردن این کوکی های شکلاتی بهشتی و بعد اون تقسیم شد

البته نا گفته نماند که این شیرموز هم برای اون ابمیوهای رو به روی ورودی سرای سعدالسلطنهست و ترکیب این دوتا واقعا ادمو به ارگاسم میرسونه
در ابتدا ما برای یک سفر یک روزه تهران اومده بودیم اما همین که پرواز به تهران نشست خبری از دیار خراسان اومد که منشی عزیز چشم شنبه هم بین التعطیلین تعطیل کرده و ما میتونستیم بیشتر بمونیم .
خب پس پلن همیشگی مسیر تهران – قزوین – رودسر رو در پیش گرفتیم و بلیط قطار برگشت رو از رشت به سمت مشهد رزرو کردیم که در طی اتفاقاتی احمقانه به فاصله سه دقیقه از قطار جا موندیم :)) و مجبور شدیم همون شب پرواز از تهران بگیریم و با هزار جور بدبختی و استرس خودمونو به مشهد برسونیم.

آقا ما بیایم رودسر و کباب ترش نخوریم ؟ مگه داریم ؟

مزه بهشت میدن این لعنتیا ! علت اصلی افزایش وزن اخیر منم همین سه روز رودسر بود :)) هر روز دو وعده کباب ترش :))
خب ازینا که بگذریم الان کجای داستان زندگیم؟
احساس میکنم میون این سگ دو زدن ها تنهای تنهام.
تموم انرژی روانی و روحی و پس انداز مالیم سر این مسئلهای که براش اومده بودیم تهران هیچ و پوچ شد و چیزی تغییر نکرد .
اینکه برای حل مشکل یکی این همه سگ دو بزنی و سختی تحمل کنی و طرف نه تنها قدردان نباشه چهار تا تشر هم بهت بزنه داره دیوونهام میکنه .
حمایت گر بودن تو رابطه بعضی اوقات سخت ترین کار دنیاست…
الان چرا اینجام و اینا رو میگم؟
روح و روانم واقعا خسته ست از کش دار شدن و حل نشدن همین مسائل.
از حل نشدنش ترس دارم .
برای پروپوزالم هیچ کاری نکردم و هفته دیگه هم امتحان چشم دارم هم جراحی.
شبا از استرس استخون درد میگیرم و باز به هیچ کاری نکردن ادامه میدم.
واقعیت رو بگم ؟ انگیزه ام رو بعد این سفر تهران از دست دادم .
زندگی یه سیلی خیلی آب دار خوابوند تو صورتم که هنوز گوشم وز وز میکنه .
خسته و شکسته ام اما آخر همه اینا یه چیز رو خوب میدونم ، ته ته تهش این آدم توی آینهست که باید دستمو بگیره و بلند شم و ادامه بدم …
فکر کنم خیلی پر حرفی کردم دارن اذان صبح رو میزنن.
پایان