غر

ساعت ۱۰:۴۰ چهارشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۳

دو روز مرخصی گرفتیم و اومدیم رودسر ، دیگه از نظر روحی روانی کشش نداشتم نیاز به تغییر محیط داشتم و چه جایی بهتر از رودسر دوست داشتنی من .

یه بغضی تو سینه‌ام هست که هر لحظه تا ترکیدن می‌ره و برمی‌گرده کنج سینه ام.

چیزی که فهمیدم این سبک زندگی رو دوست ندارم ، برای کس دیگه کار کردن و آزادی عمل نداشتن تو این سن رو نمی‌تونم تحمل کنم . از درس خواندن خسته ام ، از کتاب دست گرفتن بی زارم.

از بازخواست شدن خسته ام .حس یه زندانی رو دارم که تو ماه های آخر حبسش کم آورده .

کاش که می‌شد زمان رو زد جلو و رفت به روز آخر اینترنی لعنتی

کاش که می‌شد زمان رو زد جلو رفت اون روزی که ویزام اومده

کاش که می‌شد زمان رو زد جلو رفت اون روزی که برای خودم کار می‌کنم اون روزی که کس دیگه برای گذران زمانم تصمیم بگیره

کاش می‌شد اما فعلا که نمی‌شه ، پس چی کار از پسم برمی‌اد؟

چطوری می‌تونم کمی شیرینی به این کیک شور اضافه کنم ؟

شاید بشه بعضی وقتا دست مهدیه رو بگیرم بریم سفر های یک روزه کوچولو

شاید بشه وزنمو کم کنم و حس بهتری به خودم پیدا کنم

شاید بشه پزشکی رو طور دیگه ای درک کنم و بیشتر باهاش دوست بشم

نمی‌دونم شاید بشه فراموشکار بشم و دوست نداشتی هاشو فراموش کنم

شاید پیش یه تراپیست برم و برای کنترل اضطرابم کمک بخوام ازش

نمی‌دونم شاید بشه شایدم نشه در هر صورت من وایمیستم پاش و تلاشمو می‌کنم برای ساخت یک زندگی بهتر .

Written by

دیدگاهتان را بنویسید