چشم به هم زدن

ساعت ۱۹:۳۶ دقیقه دوازدهم دی ماه ۱۴۰۳

مثل چشم بر هم زدن کلی اتفاق افتاد در این دو هفته و همه و همه گذشت!

کووید گرفتیم ، آزمون داخلی رو با بدترین حال ممکن هر طوری بود دادیم ، باز هم بیماریم عود کرد و یک هفته خونه نشین بودم و در نهایت یه روزه وسایلو جمع کردیم و اومدیم مشهد برای طب سرپایی .

دیدن بچه ها بعد از مدت ها برام خیلی خوشایند بود . کلی تجدید خاطره شد برام. ولی فکر به اینکه دو سه ماه دیگه خیلی هاشون رو دیگه نمی‌بینم آزارم می‌ده و حالمو بد می‌کنه حتی …

اینکه تا چند ماه دیگه هر کدوم راه خودمون رو می‌ریم و از هم جدا می‌شیم هم برام خیلی عجیبه و هم خیلی غم انگیز …

بگذریم وقت برای این حرفا زیاده بذار از حس و حال این یک هفته طب سرپایی بگم برات .

حقیقت محیط بیمارستان های اینجا برام یادآور حس بد دوران استاژری و استرس مزمن هست .

حالم جالب نیست این روزا ولی به هر حال سعی می‌کنم خودمو جمع و جور کنم …

می‌خوام یه فعالیتی چیزی شروع کنم یکم مشغول بشم ازین حال و هوا در بیام . شاید خود خوان آلمانی خوندن رو باز شروع کنم ، شاید باشگاه رفتم و روی بدنم کار کردم ، شاید کارهای پایان نامه مو شروع کردم … نمی‌دونم فقط می‌دونم نیاز دارم با یچی سرگرم بشم …

فردا باز کشیک هستیم و هر روز صبح با یه عذاب وصف نشدنی می‌رم بیمارستان.

در همین لحظه اعتراف می‌کنم من اصلا اصلا اصلا آدم زندگی بیمارستانه نیستم .

به هیچ وجه !

قبلا گفتم بازم خطاب به خودم می‌گم ! آقا حمید شما اگر رشته سنگین پر استرس انتخاب کنی نابود کردن خودت رو تضمین کردی ! پس خر نشو و برای اینده‌ات عاقلانه تصمیم بگیر ! یادت باشه!

تمام حرف دیگه ای ندارم فعلا ؛)

Written by

دیدگاهتان را بنویسید