من آدمش نیستم؟!

ساعت ۱۸:۰۷ هجدهم دی ماه ۱۴۰۳

حدود نیم ساعت دیگه باید حرکت کنیم به سمت بیمارستان برای کشیک شب طب سرپایی،

هر آنچه که داره رخ می‌ده رو دوست ندارم … نه این مکانی که درش هستم و نه این زمان رو .

سردرگمم ، احوالات تلخ دوران نیمه دوم استاژری داره برام یادآوری می‌شه

ازینکه صبح ها با نفرت از خواب بیدار شم و اجباراً برم جایی که دوست ندارم

سردرگمم و سردر گمم …

به خودم می‌گم اینم ازون دوره های زندگی هست که باید صرفا تحمل کنی تا بگذره

نمی‌دونم چیکار از دستم برمیاد که کمتر اذیت بشم

حتی فرصت درست حسابی فکر به این مسئله هم پیدا نکردم این چند روز

واقعا پزشکی و پزشک شدن فرسخ ها از چیزی که در ۱۸ سالگی در موردش فکر می‌کردم فاصله داره …

Written by

دیدگاهتان را بنویسید