
ساعت ۳:۳۲ بامداد یکشنبه یازدهم تیر ماه ۱۴۰۲
عرفان نمیدونی چقدر پدرم درومد تا تونستم این عکس رو با نرم افزار های هوش مصنوعی بازسازی کنم بلکه کیفیتش کمی بهتر بشه 🙂
چون پست در مورد توعه ایمان رو از عکس کراپ کردم:)
از اولم اضافی بود این بشر تو همه عکسا :))
اگر درست یادم باشه اینجا من چهارم ابتدایی بودم و تو پنجم و این عکس رو با گوشی کا ۸۵۰ سونی اریکسونی گرفتیم که تازه خریده بودم .
مبادا فکر کنی که تولدت رو یادم نبوده ، نه اصلا !
بلکه تو این روز های شلوغ زندگی بیمارستانی دنبال فرصتی بودم که این متن رو با خیال آسوده بنویسم .
تو برای من سرآغاز و پایان خیلی چیز ها هستی .
از وقتی چشم باز کردم و خودمو شناختم تو بودی . حالم بد بود تو بودی . حالم خوب بود تو بودی . تو بودی و بودنت گره خورده به تموم خاطرات کودکی و نوجوونی من .
وقتی بهت فکر میکنم شریان هام سرشار از سرتونین و روحم پر از شادی میشه و در نهایت تمام وجودم پر میشه از دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی.
تو خوبی و منشا بسیاری از خوبی های وجود من تو هستی .
برای من هیچکس حتی قابل قیاس در برابر تو نیست .
تو «دوستی» رو برای من معنا کردی .
جای خالیت رو شدیدا تو این روز های زندگیم احساس میکنم .
تو برای همیشه دوست خوب منی ❤️
زاد روزت هزاران بار مبارک عرفان دوست داشتنی من❤️
پی نوشت : یادداشتی از اولین آشنایی من و عرفان که در سال ۹۸ نوشتم ؛
” در ریشه های نهال دانه های شن زنگ زندگی را مینوازند “
به یاد دارم در روز های بسیار دور ، بسیار دور تر از فراگیر شدن احساس انزجار عمومی افکار این روز هایم ، هر روز صبح که ” خالهِ بد اخلاق مَهد ” سطل پر از اسباب بازی را میان حلقه بچه های پنج شش ساله پر جنب و جوش پخش میکرد ، در در زمانی که هرکدام مشت زنان سهمی به غارت میبرند ، من برای اولین بار هر لحظه به عمیق ترین و صمیمانه ترین حس بشریت نزدیک و نزدیک تر میشدم ، «دوستی»بچه های مهد بنا به عادت به محض آنکه خاله اخمو با قد بلند و مانتو و ابرو های مشکیاش سطل اسباب بازی را خالی میکرد به دو گروه تقسیم میشدند و با سازه های ساختنی ، هر گروه کشتی بزرگی میساختند ، سپس قوی جثهترین افراد حاضر در هر گروه در میان تشویق های کودکانه آن ها را به هم میکوبیدند تا یکی از کشتی ها غرق و گروه دیگر برنده اعلام شود . اما همیشه یکی از این دو گروه برنده بازی میشد.گروه اول تمام بچه های مهد را شامل میشد به جز گروه دوم و گروه دوم را من شامل میشد ، پسرک متفکر گوشه نشین و همیشه تنها.به یاد دارم کشتی ام ، که بیشتر به قایق بادی شباهت داشت تا کشتی، در مقابل سازه های غول پیکر دیگر کودکان در مقابل چشمانم له و لورده میشد و هیچگاه شانسی برای پیروزی متصور نبودم. کار هر روزم گریه کردن بعد از این ماجرا تا ساعت ها و ساعت ها بود. هجوم همه جانبه کشتی کودکان به رهبری برادر بزرگ به قایق ماهیگیری نقلی شخص شخیص بنده تصویری ست که هرگز از یاد نمیبرم. هر بار که این اتفاق میافتاد با انگیزه تر و دقیقتر از قبل قطعات را به هم متصل میکردم ، سعی میکردم به هنگام پخش اسباب بازی ها دستانم را بیشتر باز کنم و تا جایی که میتوانم مثل خمیر نان لواش کش بیایم!ریشه افکارم را که دنبال میکنم امیدواری و مثبت اندیشی معمولم را در آن روزها میابم.در یکی از همین روزمره های تکراری هنگام به هم کوبیدن کشتی عظیمالجثه کودکان و به ظاهر کشتی بندانگشتی بنده فرا رسیده بود ، با خود عهد بسته بودم این بار آن ها را شکست خواهم داد و دیگر گریه نخواهم کرد . با افتخار بعد از مهد به مادرم خواهم گفت که بالاخره آن ها را شکست دادم و قطعا مرا تحسین خواهد کرد !وقت موعود فرا رسیده بود ، بالارفتن ضربان قلبم را ملموس تر احساس میکردم ، گویی دیوانهای را در بند کنند، صدای فریاد و جنب و جوش کودکانی که دورم حلقه زده بودند و انتظار به خاک مالیدن سکان کشتی ام را میکشیدند لحظه به لحظه بیشتر میشد. قرار نبود کسی مرا تشویق کند حداقل ازین جهت آرامش خیال داشتم ، تو هستی و خودت.مسابقه شروع شد ، بچه ها یکصدا شمارش را آغاز کردند ده ، نه ، هشت ….اتفاقی شگفت انگیز رخ داد ! قایق کوچک نازنینم در ضربه اول مقاومت کرد و فقط چند قطعه ناچیز از آن جدا شد ! همه مات و مبهوت ماندند ! این امکان ندارد ! یعنی میشود بالاخره شکستشان دهم؟!شمارش برای ضربه دوم …پنج ، چهار ، سه ….این بار چندین قطعه دیگر از قایق عزیزتر از جانم جدا شد ولی باعث شد چندین قطعه از کشتی غول پیکر به دریا ریزد و وحشتی هولناک مسافران را فراگیرد! اما ضربه سوم …در ضربه سوم چیزی به مانند هیدرولیز رخ داد ، قایق عاجزم به تعداد قطعاتی تبدیل شد که حتی در هنگام ساخت آن قدر نبود . چیزی از آن باقی نمانده بود و اتفاق همیشگی رخ داد، در میان تمسخر و فریاد های دیگر کودکان به مانند همیشه شروع کردم به گریه کردن و گریه کردن ، اما هزار بار شدید تر و عمیقتر از قبل .بعد از دقایقی در حالی که هق هق کنان قطعات له شده را جمع میکردم ، دستی درشت را در کنار دستانم احساس کردم ، دست دیگری روی شانه ام و صدای کودکانهای که میگفت : (( گریه نکن! اشکال نداره ! بیا باهم جمعشون کنیم و موتور گازی بسازیم! ))اولین تجربه من از حس ناب و اصیل دوستی در این لحظه شکل گرفت .عرفان پسرک مهربان و زیبارو با موهای لخت خرمایی که به تازگی پا به مهد گذاشته بود . دست بر قضا در یک کوچه و محله زندگی میکردیم و خود بیخبر .از آن روز به بعد دیگر برایم کشتی ساختن و شکست دادن دیگر بچه ها اهمیتی نداشت ، دیگر اهمیتی نداشت که خود را به برادر بزرگ اثبات کنم .من کسی را داشتم که میتوانستم به او بیپرده بگویم که مزه پوره سیب زمینی مهد را دوست دارم و از دیگر غذاها متنفرم ، به او بگویم که از دکمه های بزرگ میانی مانتو همیشه باز خانم باقری میترسم که روزی بالاخره ما را با مانتو ترسناکش خواهد بلعید.میتوانستم حتی به او بگویم که برخی شب ها کابوس دخترک چشم قرمز مهد را میبینم .دیگر میتوانستم خیلی چیز ها را که به خود نمی گفتم به او بگویم و با اون بودن برایم کافی باشد.دوستی نیرویی عجیب و عجب عجین کننده است و دوست داشتن موهبتی بود که انسان را زندگی بخشید ، گویی آفریده شدهایم که دوست بداریم و دوست داشته شویم .۱۳۹۸/۱۲/۱۷
پایان
یاد دوران خوش قدیم به خیر🥰