

ساعت ۲۳:۲۰ یکشنبه بیست و نهم مرداد ماه ۱۴۰۲
یه دو هفتهای تعطیل هستم بدون دغدغه ، امروز ماشین رو بردم روغن فیلترشو عوض کردم که چهارشنبه حرکت کنیم به سمت خونه .
قبلش رفته بودم بیمه که پول تست خواب و سونوگرافی اخیر رو بگیرم و اتفاقی دیدم یه تعویض روغنی چند مغازه اونور تر هست و گفتم حالا که اومدم برم همینجا و روغن ماشین رو قبل سفر عوض کنم .
یه مغازه عجیبی بود همه دیوار هاش عکس شهدا و رهبر و گروه های حزب الله و احادیث ائمه .
دو تا آقاهه بودن که بلندی صداشون مثل مورچه بود ! من در فاصله یک متری اصلا نمیفهمیدم اینا چی میگن!
فقط خودشون میفهمیدن چی میگن!
خیلی هم کند و دست پا چلفتی !
این ما بین که داشت کار ماشین منو انجام میداد سه چهار تا شیخ اومدن برای تعویض روغن انگار که مغازه برای مذهبی ها باشه ! این وسط منم عین بز وایساده بودم و خیره به گفتگو های اینا .
پای کار مقاله هام بودم و حسابی خستهام
باقی شو بعدا می نویسم 🙂