
ساعت ۱۴:۴۰ هجدهم شهریور ماه ۱۴۰۲
چند روزی میشه از سفر برگشتیم و الان مشهد هستیم .
سفر واقعا خوبی بود . اول رفتیم قزوین و خستگی در کردیم و آماده رفتن به رودسر دوست داشتنی شدیم .
یه نصف روز رودسر موندیم و بعد عازم روستای پدری یعنی لسبو شدیم .
دیدن مادربزرگ و پدربزرگ و خاله پروانه (خاله مامان) همیشه همراهه با هوای خنک و ملایم لسبو و سبزی های تازه باغ و پنیر و تخم مرغ محلی . چی ازین بهتر؟
چی ازین بهتر که اونجا اینترنت داغونه و آدم دل میکنه از این گوشی لعنتی.
دو سه روزی لسبو بودیم و بعد از دوباره برگشتیم قزوین و کلی کوکی شکلاتی خوشمزه از شیرینی پرستو سرای سعدالسلطنه خریدیم که عازم مشهد بشیم .
شب اخری سری به محله و دوستای قدیمی زدیم و کلی خاطره زنده شد.
همه چی عوض شده بود . غیر از اسمشون دیگه شباهتی به اون بچه های گوگول مگولی دوران کودکیم نداشتند .
دیگه بزرگ شده بودند . ریش و سیبیل داشتند. درسشون تموم شده بود ، آماده سربازی بودند و سرکار میرفتند.
اما چرا من هنوز سرم تو درس و کتابه ؟ چرا من هنوز درس میخونم؟ امان ازین پزشکی …
تو این سفر به این نتیجه رسیدم که چقدر هر جا غیر از اینجا خوبه …
دیگه واقعا به قطعیت رسیدم من آدم شهر های بزرگ و بی روح نیستم . برای من برج های بزرگ و مراکز خرید لاکچری اصلا جذاب نیست . برای من شلوغی شهر و ازدحام خیابونا جذاب نیست .
برای من سادگی و صداقت مردم جذابه . برای من آرامش مکانی که توش زندگی میکنم جذاب تره . اینا چیزایی هست که هیچ وقت تو مشهد پیدا نکردم .
شاید این اتفاقات و اومدنم به این شهر باعث شد به خودشناسی عمیق تری برسم .
از وقتی برگشتیم و پامو گذاشتم تو مشهد از دوباره مودم افتاده و سگ سیاه افسردگی ول کن ما نیست .
انرژی و انگیزه هیچ کاری رو ندارم . عین یه جنازه شدم .
اینجا رو دوست ندارم اما چاره چیه؟
نمیدونم ، واقعا نمیدونم .
حتی به مهمانی گرفتن دوره انترنی به قزوین هم فکر کردم .
حداقل برای مدتی .
از فشار اقتصادی استخوان سوز، از ترافیک، از رفتار های عجیب غریب آدم ها و اساتید، از دور بودن از طبیعت، از اینجا بودن و در این نقطه جغرافیایی قرار گرفتن از همه مهم تر یکسری مسائل شخصی حل نشده که نمیتونم چیزی در موردش بگم بیزارم . عمیقاً بیزارم .
اینقدر بیزارم و افسرده که نای رفتن به چهار تا کلاس بیخود بخش اعصاب رو هم ندارم که این بی صاحاب شده هم تموم بشه بره پی کارش .
دیشب برای ویزیت روانپزشک وقت گرفتم که برم و پیش یه غریبه این حرفا رو بزنم بلکه کمی خالی شم . وگرنه خودم بهتر میدونم برای افسردگی چه دارو و درمانی رو باید شروع کنم که این چند مدت هم بگذره و بره .
یه نارضایتی جنرالیزه از شرایطی که درش هستم دارم که بحث امروز و دیروز نیست ، این دوسال آخر مشهد رو به زور دارم تحمل میکنم اما دیگه واقعا این اواخر تحمل خیلی چیزا برام سخت شده .
امیدوارم حداقل اون پارت مشکلات که دست من نیستن و از کنترلم خارجن حل بشن .
امیدوارم بتونم برای باقی مسائل راه حلی پیدا کنم .
بالاخره آدمی با امید زندهست .
پینوشت : عکس ایوون خونه مامان بزرگ تو لسبو و جایی که واقعا آرامش رو برای لحظاتی حس کردم .
پایان .