بهار نو

ساعت ۵:۱۴ صبح سه شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، در حال گوش دادن موزیک مافیا از شایان اشراقی

تو دومین هفته بهداشت هستیم اما فردا امتحان بخش قبلی یعنی گوش و حلق بینیه و زودتر بیدار شدم که مقداری درس بخونم .

احساس می‌کنم کمی اراده‌ام ضعیف شده و مقداری مودم پایینه .نمی‌دونم شایدم به خاطر امتحانه شاید هم به خاطر اخبار منفی و ترسناک این چند مدت .

واقعا از هر چیزی تحت عنوان آزمون و امتحان و سنجیده شدن و کتاب دست گرفتن خسته شدم .

واقعا ترجیح می‌دادم تو این مقطع از زندگیم مشغول به یه کار و حرفه‌ای بودم تا این وضعیت تاریک پزشکی که هر روز خبر خودکشی یک نفر رو می‌شنوم . چرا دروغ من واقعا ترسیدم .

یه زمانی بود سالی یکی دو خبر خودکشی پزشکان و پرستاران پخش می‌شد ، الان شده هر روز و هر هفته .

از رزیدنت بگیر تا پزشک طرحی و اتند .

نمی‌دونم چه بر سر این عزیزان گذشته که به این فکر افتادند که دیگه بسه و باید جمع کرد و رفت .

فقط می‌دونم این مسئله خیلی نگران کننده ست .

امید به زندگی در قشری که زندگی بخش جامعه‌ست به پایین ترین حد خودش رسیده .

جدیدا نسبت به شنیدن ناامیدی از زندگی از سوی اطرافیانم حساس شدم . سریع این فکر میاد تو ذهنم نکنه فکر خودکشی بیاد تو ذهنش؟ و این احساس ناامنی بهم می‌ده .

امیدوارم حداقل خودمون هوای خودمون رو داشته باشیم که هیچ وقت به اون نقطه نرسیم ازین مردم و مملکت که نمی‌شه انتظار خاصی داشت .

بگذریم ، تصمیم گرفتم به فکر های بزرگ تو ذهنم بها بدم .مگه چند بار زندگی می‌کنم ؟ الان ریسک نکنم تو ۵۰ سالگی ریسک کنم ؟

فعلا چیزی نمی‌گم در موردشون تا مقداری جلو برم در مسیرش.

شوق دارم وقتی بهش فکر می‌کنم .

خب برم سر درسم 🙂 تا بعد .

Written by

دیدگاهتان را بنویسید